نوربالا| وقتی شهید باکری و شهید همت یکدیگر را ساواکی فرض کردند!نزدیک مرز ایران بودم که چشمم به جوان لاغر و چشم درشتی افتاد. فکر کردم نکند ساواکی باشد! - به گزارش سایت قطره و به نقل ازخبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، برخی شهدا در دوران حیات دنیوی شان روابطی با هم داشتند که مرور آن ها خالی از لطف نیست. داستانی که می خوانید خلاصه روایتی از کتاب آقای شهردار نوشته داوود امیریان است که با محوریت سه شهید مهدی باکری، حمید باکری و ابراهیم همت به رشته تحریر در آمده است: مهدی نزدیک مرز ترکیه چشم به راه حمید ایستاده بود و دلش شور دیر کردن برادر را می زد. قرار بود به یه کوله اسلحه و مهمات برای تظاهرات ضدپهلوی از مرز رد شود و به ایران بیاید. سایه حمید را که دید نفس راحتی کشید و به سمتش دوید. بعد از اینکه یک دل سیر همدیگر را بغل کردند، حمید گفت: مهدی! کم مونده بود گیر ساواکی ها بیفتم! رنگ از صورت مهدی پرید! حمید شروع کرد: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به جوان لاغر و چشم درشتی افتاد که به من خیره شده بود. یکریز مرا می پایید. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکنه ساواکی باشه . خلاصه نزدیک مرز اتوبوس جلو رستوران ترمز کرد، منم بی سروصدا بار و بندیلمو برداشتم و زدم به چاک. تا اینجا یک نفس اومدم. دیگه پیرم در اومد! شهید ابراهیم همت چند سال گذشت و جنگ شروع شد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |